صورتکها(پست دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : mahtabi22

 

-سلام مامانم، خوبی؟

-سلام دخترم، تو چطوری نازنین مامان.

-دلم خیلی تنگ شده واستون.

-دل ما هم تنگ شده واست.

بغض کردم: کاش میومدم پیشتون.

-عادت می کنی دخترم. خودتو اذیت نکن.

-بابا خوبه؟

-اونم خوبه بیرونه نیومده هنوز. تو بگو تو خوابگاه با کسی دوست شدی؟ جات راحته؟

-نه مامان، من از خوابگاه اومدم بیرون. تو خونه دانشجویی ام با یه دختری که ترم سه هستش. دو نفریم.

-آخه اونجا که رفتی چه جور جاییه؟ امن هستش که رفتی؟

-به نظر امن میاد. مامان خوابگاه خیلی افتضاح بود. اصلا اینجا شهرش افتضاحه. شبیه دهاته.

-نارنین جان، می ری سر کلاسا حال و روزت عوض میشه. عادت می کنی، دوست شمالی پیدا می کنی، حالا واسم از این خونه که گرفتی بگو

.....

گوشی را که قطع کردم، هنوز چشمانم خیس از اشک بود. سرم را روی لبه ی تخت گذاشته بودم و بی صدا گریه می کردم.

 ساعت 8 صبح بود که از خواب پریدم: وای ی ی ی خدا دیرم شد. اولین روز دانشکده دیر برسم نحسیش می گیره منو تا آخر ترم.

لجوجانه در سرم کنکاش می کردم که این جمله را از چه کسی شنیده ام.

سامین رفته بود. از بی معرفتیش دلخور شدم: فکر نکرد ممکنه منم کلاس داشته باشم؟ نگفت بیدارم کنه.

سریع لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. سوز سردی بود. تا دانشکده راه زیادی نبود. خوشحال بودم که این خانه نصیبم شده بود. حتی با تمام بداخمی های سامین.

وارد دانشکده شدم. دانشکده ی کوچکی بود. با سه رشته . حیاط کوچک دانشکده مملو از دانشجو بود. در آن شلوغی چهره ی فهیمه را شناختم. از دیدن چهره ی آشنا لبخند زدم. سریع به سمتش رفتم: سلام فهیمه خانم.

-به به ، سلام دختر شمالی. دیر کردیا. کلاست شروع شده.

-شما از کجا می دونین؟

چند تا از همکلاسیات هم خوابگاهی منن. بدو برو کلاس 305. استادتون تو کلاسه. راستی با سامین کنار اومدی؟

یاد چهره ی همیشه اخموی سامین افتادم: خیلی بد اخلاقه.

خندید: دختر بدی نیست، اما خصوصیات خاص خودشو داره. باهاش مدارا کنه. وگرنه خونه ی به اون خوبی رو از دست می دی. حالا برو برس به کلاست.

از پله ها بالا رفتم. به دنبال کلاس 305 می گشتم: کجاست؟ کجاست؟ وای دیرم شد.

آهان پیدا کردم. در زدم و به آرامی وارد کلاس شدم: سلام استاد، ببخشید دیر کردم. بیش از پنجاه جفت چشم به من دوخته شد. از خجالت سرخ شدم. صدای استاد را شنیدم: از این به بعد بعد از من کسی وارد کلاس نشه.

اولین صندلی خالی را که پیدا کردم نشستم. از بس پله ها را سریع دویده بودم نفسم بالا نمی آمد. چند لحظه سرم را پایین نگه داشتم و به آرامی چند نفس عمیق کشیدم. سرم را که بالا کردم خشکم زد: سامین ردیف جلوی من نشسته بود. به عقب برگشته بود و با نگاهی تحقیر آمیز بر اندازم می کرد.

با چشمان گرد شده نگاهش کردم: این مگه ترم سه نیست؟ تو این کلاس چی کار می کنه؟.... باور کن افتاده....نمره نیاورده، خوب اگه تو این کلاسه باید می دونست منم امروز همین کلاسو دارم، عجب آدم بی خودیه. بیدارم نکرده. قیافشو نگاه کن، انگار مقنعه گذاشتن سر یه پسر. چقدر مضحک شده.

نگاهش کردم. سرش را به علامت تاسف تکان داد و رویش را برگرداند.

…..

آنقدر در فکر رفتار سامین بودم که نفهمیدم استاد برای بار چندم اسمم را صدا زد: خانم رسولی.

مثل فنر صاف شدم: بله؟؟

-حواست کجاست خانم؟ می گم اهل کجا هستین؟

-چطور مگه؟

شلیک خنده ی بچه ها مرا دستپاچه کرد.

-خانم، تو کلاس نیستیا. از همه می پرسم اهل کجا هستن. الان نوبت شماست.دارم حضور و غیاب می کنم. کلاس تموم شده. اگه توضیحات کامله لطف کنید بگید اهل کجایین.

خجالت زده سرم را پایین انداختم: ببخشید، استاد. اهل گیلان، شهرستان....

حواسم رفت پی سامین. با اینکه پشتش به من بود پوزخندش را می توانستم تشخیص دهم.

********* *******

روی نیمکت حیاط نشسته بودم. بی هدف بین دانشجوها چشم می چرخاندم. به نوع لباس پوشیدنشان نگاه می کردم. چقدر با نوع لباسهایی که من پوشیده بودم متفاوت بود. اکثرا چادر روی سرشان بود. بقیه لباسهای تیره پوشیده بودند. به خودم نگاه کردم: ژاکت و کفشهای صورتی:

چقدر خودمو تابلو کردم. می گم چرا اینا همچین نگام می کنن. اصلا فدای سرم. چی کار کنم. لخت که نیومدم تو دانشکده.

سایه ای روی صورتم افتاد: سلام.

لهجه ی آشنایی بود. لهجه ی گیلکی. با ذوق سرم را بلند کردم. دختر باریک اندامی روبه رویم ایستاده بود. موهایش را کج توی صورتش ریخته بود.

-سلام، گیلک هستی. درسته؟

-آره، تو کلاس حواست نبود. وگرنه خودمو معرفی کردم گفتم از کجام.

با یاد آوری سوال مسخره ای که از استاد پرسیده بودم، دوباره خجالت کشیدم.

-حواسم تو کلاس نبود. خیلی ضایع کردم ؟

-نه، پیش میاد خوب. بقیه هم مثل تو، حالا مونده تا سوتی های بقیه رو هم ببینی. تو خوابگاه نیستی نه؟

-نه من تو خونه دانشجویی هستم.

-آره می گم ندیدمت تو حوابگاه. ماشا لا خوابگاه همش 7 تا اطاقه که صد نفرو چپوندن توش. خیلی شانس آوردی که سریع خونه پیدا کردی. کاش منم مثل تو خوش شانس بودم.

لبخند زدم.

-آدم هم زبونشو تو یه شهر غریب می بینه دلش میاد بالا. البته شهر که چه عرض کنم....

کسی صدایش زد: بیا دیگه

فریاد زد: الان میام

 رو به من کرد: من المیرا هستم. تو هم که نازنینی.

چشمکی زد: من حواسم جمه. می بینمت بازم فعلا من برم.

منتظر پاسخم نماند. به سمت دوستش دوید.

دوباره بی هدف چشم چرخاندم. پسر جوانی روی چمنهای کنار حیاط نشسته بود و خمیازه می کشید. چهره اش کشیده شده بود. برای اینکه با نگاه کردن به او نخندم رویم را برگرداندم. چشمم افتاد به سمت دیگر. سامین را دیدم که با پسر جوانی گرم صحبت بود. کنجکاو شدم. به سامین نگاه کردم. مانتوی کوتاه خاکی با شلوار شش جیب قهوه ای پوشیده بود. جلیقه ی خاکی رنگی هم روی مانتو اش. از ذهنم گذشت: چه مدل لباس پوشیدنه؟

حتی در این هوای سرد پاییزی آستین هایش را  تا زیر آرنج تا کرده بود. هم قد پسر جوان به نظر می رسید. خوب دقت کردم انگار صحبت نمی کردند. جر و بحث می کردند. سامین دستهایش را مدام در هوا تکان می داد. چند دقیقه بعد پسر جوان از سامین جدا شد. سامین دستش را به درخت گوشه ی حیاط تکیه داد. یکباره به سمت من چرخید و از همان فاصله نگاهم را غافلگیر کرد. رو به من دستهایش را از هم گشود. لب خوانی کردم: چیه؟چیه؟

سریع نگاهم را دزدیدم: خدا بخیر بگذرونه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: